عزیز دلم، میتوانم تمام رنگها و نورها، تمام خشتها و آجرها، تمام درها و پنجرهها، همهی رؤیاها و کابوسها و حتی تمام حشراتی را که در خانهی پدریام دیدهام برایت توصیف کنم، اما میدانم حوصلهات سر خواهد رفت. در کلاسهای مختلف تمرکز ذهن، که پشت سر هم هی پول میدهم و میروم، میشنوم که باید در لحظه، زندگی کرد، در حال. ماندن در گذشتهای که رفته و فکر کردن به آیندهای که نیامده جز ضایع کردن انرژیهای انسان، هیچ سودی ندارد. اما حالا که اینجا نشستهام، میان یادگاریهایی که بااجازه و بیاجازه جمع کردهام و عزیزجونی دارم که احتمالاً در آشپزخانه دارد روی سجادهای از تره و شنبلیله نمازهای فردا و پسفردایش را میخواند، به این نتیجه میرسم که علیرغم همهی تلاشهایم برای کندن و رها شدن از گذشته، چون کنهای سمج و کارکشته، به همهی زوایای آن چسبیدهام و اگر این خاطرات کوچک و ساده را مینویسم و سردابی قدیمی را سرزمینی افسانهای مینامم، انگیزهای جز این ندارم که بدانی که بودم و چرا اینی شدم که هستم...
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر