... ناگهان احساس کرد که با همهی اشیای خانهشان بیگانه است. پیشترها گلدانها و درختها و رختهای آویخته بر طنابها را نشانهای از زندگی و تکاپو میدید، ولی اینک احساس میکرد که خودش از زندگی تهی میشود. وقتی وارد اتاق شد، قبل از همه تابلویی توجهش را جلب کرد... تابلوی چند پرندهی تنها که روی قفسی خالی نشسته و به افقی دور خیره شدهاند... برای نخستین بار احساس کرد که پرندهها به این میاندیشند که پرواز کنند یا به قفس برگردند. سالها بود که این تابلو را میدید و آن را بهعنوان بخشی ابدی از دیوار مینگریست. تابلو طوری به دیوار چسبیده بود که در لابهلای جریان طبیعی اشیا غرق شده و زیر موج کشندهی منظرههای تکراری محو شده بود. یک لحظه خودش را مثل همان تابلو دید... مثل چیزی که همواره اینجا در میان اشیا بوده و کسی او را ندیده است. خودش هم تبدیل به بخشی از اشیا شده بود...
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر