این کتاب توسط مسعود جعفریجزی تدوین و تنظیم شده است.
خوب سيمين جان، يک خريت کردهام که ناچارم برايت بنويسم. چهاروسهربع بعدازظهر از سرکاغذ بلند شدم و رفتم شميران. ميخواستم کمي هوا بخورم. چون صبح تا آنوقت خانه مانده بودم. نزديک پل رومي که رسيدم خودبهخود گفتم نگه داشت. دم غروب بود و هوا داشت تاريک ميشد. از پل عبور کردم و يکمرتبه يادم به آن روزها افتاد که با هم از همين راه ميآمديم و ميرفتيم و آخرين و تنها گردشگاهمان بود. روي هر سنگي که يک وقت نشسته بوديم اندکي نشستم و هواي تو را بو کردم و در جستجوي تو زير همة درختها را گشتم وبعد از همان راه معهود به طرف جادة پهلوي راه افتادم. وسطهاي راه کمکم تاريک شد و کسي هم نبود و يکمرتبه گريهام گرفت. اگر بداني چقدر گريه کردم. از نزديکيهاي آنجا که آن شب پايت پيچيد و رگبهرگ شد(يادت هست؟) گريهام گرفت تا برسم به اول جادة اسفالتة آن طرف که نزديک جادة پهلوي ميشود. همينطور گريه ميکردم و هقهقکنان ميرفتم. گريهکنان رفتم تا پاي آن دوتا درخت که بالاي کوه است و يکي دو سه بار قبل از عروسي پاي آن نشستيم و من... يادت هست؟ در تاريکي آن بالا اطراف و چراغهاي پايين را از لاي اشک مدتي نگاه کردم و بعد با حالي بدتر و زارتر راه افتادم که برگردم. از ميان تيغها و خارها همينطور افتانوخيزان و گريان و هقهقکنان پايين آمدم و آمدم و گريه کردم تا به اول جادة اسفالته رسيدم...
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر