رقيّه خاتون بعد از سالها زندگي، پسري به دنيا آورد كه اسمش را حسن گذاشت. وقتي حسن بزرگ شد، ديدند روي سرش مو ندارد. مادرش ناراحت شد، ولي چارهاي نداشت. روزي موقع بازي، بچهها به حسن گفتند، كچل و او از خجالت ديگر به كوچه نميرود. در خانه ماندن حسن را تنبل ميكند تا اين كه مادرش به فكر چاره افتاد و با نقشهاي او را از خانه بيرون ميكند تا ديو تنبلي را از تنش بيرون كند...
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر