و مردی بدان اقتدار - مردی که قلبش از سنگ بود - همچنان که نسبت به این حکمفرمای پراقتدارتر از خویش، احساس اطاعت می کرد، به رضا و رغبت دیدگان خود را برهم نهاد، لبان خود را برهم فشرد و تامل نکرد تا به سان دیگر محکومین به مرگ، برای مردن به کمک بشتابند. و مغرور و بی مقاومت ناپذیر خود را به زندانبان بزرگ واگذاشت. زن همین که پایان آخرین لحظات را دریافت، کنار میز زانو زد. دو دستش را روی میز بر توماری که نوشته بود نهاد و زیر لب به دعا درآمد...
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر