... اما آرامش ندارم، بیصدا، مثل اینکه ترس داشته باشم، مقاومت میکردم و در همین لحظه چهرهای به من خیره شد، چهرهای فلاکتبار و درهمکشیده، با چشمان بیقرار و ملتهب... یک دستش را بالا گرفته، و این دست، خدای من، این دست تپانچهای را محکم گرفته... آن مرد حضور مرا دریافت. دستهایش خواب رفته و ضعیف شده بود. یک لبخند سرد و تمسخرآمیز کنج دهان عمیقاً کشیدهشدهی او را چروک داده بود. هر دو کاملا ساکت در مقابل هم قرار گرفتیم...
نظرات شما
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید : - ورود - عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر