با خودم فکر میکنم تا قبل از مردن او،
زندگیام چطوری بود که الان این طوری خلوت
شده و عاجزم که صبح و شب رو به هم وصل کنم؟ از
دست دادن. تمام شدن. مثل بچگیهاش، شکلاتش
رو که میخورد، دور لبش رو لیس میزد،
انگشتهاش رو لیس میزد و بعد میگفت:
«مامان، شکلات شیریام تموم شد.» با حیرت از
تموم شدن نمیگفت، براش کاملاً یک امر
طبیعی بود.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر