ناکجا در تلگرام
توییتر ناکجا را دنبال کنید!
فروشگاه کتاب ناکجا در پاریس
مادربزرگت رو از این‌جا ببر

صفحه اصلی / داســــــتان کوتاه /

داســــــتان کوتاه

مادربزرگت رو از این‌جا ببر

نویسنده: دیوید سداریس
مترجم: پیمان خاکسار
داســــــتان کوتاه
ناشر: نشر چشمه
تاریخ انتشار: 1392
152 صفحه

    این کتاب را بخرید

  • نسخه چاپی کتاب از ناکجا
    11,90€
  • خلاصه کتاب
  • نظرات شما

  • خلاصه کتاب

    «دیوید سداریس» در کتاب «مادربزرگت رو از اینجا ببر» طی یازده داستان، زندگی و تجربیات شخصی‌اش را نوشته است. کتاب حاضر در میان آثار سداریس از فروش فوق العاده‌ای در امریکا برخوردار بوده و یکی از بهترین هدیه‌های کریسمس پیشنهادی روزنامه «لس آنجلس تایمز» هم بوده است. 

    سداریس عمده شهرتش را مدیون داستان‌های کوتاه از زندگی شخصی خودش است که ماهیتی فکاهی و طعنه آمیز دارند و نویسنده در آن‌ها به تفسیر مسائل اجتماعی می‌پردازد. او در آثارش به مسائلی همچون زندگی خانوادگی، بزرگ شدن در خانواده‌ای از طبقه‌ای متوسط در حومه ى شهر رالی، پیشینه و فرهنگ یونانی، مشاغل مختلف، تحصیل، مصرف مواد مخدر و... می‌پردازد و از تجربه ى زندگی در فرانسه و انگلستان می‌نویسد. 

    بخشی از داستان «گوشت کنسروی» می‌خوانیم: «... از آنجایی که من و خانواده‌ام بی‌اندازه باهوش‌ایم قادریم که درون آدم‌ها را ببینیم، انگار از پلاستیک سفت و شفاف ساخته شده‌اند. می‌دانیم بدون لباس چه شکلی هستند و عملکرد مذبوحانه قلب و روح و امعاواحشاشان را می‌بینیم. 

    وقتی یک نفر می‌گوید [چه خبرا پسر] می‌توانم بوی حسادتش را حس کنم، همین طور میل احمقانه‌اش را به تصاحب تمام مواهبی که ارزانی‌ام شده، آن هم با لحن خودمانی یی که ترحمم را برمی انگیزد و دلم را آشوب می‌کند. آن‌ها هیچ چیز راجع به خودم و زندگی‌ام نمی‌دانند و دنیا هم پُر است از این جور آدم‌ها. 

    مثلا کشیش را در نظر بگیرید، با آن دست‌های لرزان و پوستی شبیه کت چرم پارافین خورده، به اندازه پازل‌های پنج تکه‌ای که به عقب افتاده‌ها و بچه‌های دبستانی می‌دهند ساده و پیش پاافتاده است. او به این خاطر از ما می‌خواهد ردیف اول بنشینیم چون نمی‌خواهد حواس بقیه پرت شود، می‌داند که همه بدون استثنا گردن می‌کشند تا زیبایی جسمانی و روحانیمان را ستایش کنند. مجذوب اصل و نسب و نژادمان می‌شوند و دوست دارند بی‌واسطه ببینند که ما چه طور از عهده تراژدیمان برمی آییم. هر جا که می‌رویم من و خانواده‌ام در مرکز توجه‌ایم. [اومدن! نگاه کنین، اون پسرشونه! بهش دست بزنین، کراواتش رو بگیرین، دست کم چند تار موش رو، هر چی که تونستین!]...»



    نظرات شما

    برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
    - ورود
    - عضویت

    نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
    با تشکر