گاه باید خود را گم کرد | چون نجابت | که در کوچه پس کوچههای این شهر دستبهدست میگردد. رضا صالحی مهربان | باد با لباس آبی |
صفحه اصلی / داستان بلـــــــند /
داستان بلـــــــند
پاییز فصل آخر سال است
نویسنده: نسیم مرعشی
داستان بلـــــــند
ناشر: نشر چشمه
تاریخ انتشار: ۱۳۹۳
۱۹۰ صفحه
خلاصه کتاب
رمان «پاییز فصل آخر سال است» از حال و هوای زنانی میگوید که در دوراهیهای زندگی دست و پا میزنند و به دنبال راهی برای خلاصی از گذشته و آینده، دوباره شاد زیستن یا کنار گذاشتن رویاها و با واقعیت زندگی کردن هستند.
کتاب به دو بخش تابستان و پاییز تقسیم شده که هر کدامشان سه داستان از سه زن به نامهای لیلی، شبانه و روجا را روایت میکنند که از دغدغههای متفاوت خود میگویند. این داستانها «تکهها»یی از رمان تلقی میشوند.
«پاییز فصل آخر سال است» از آدمهایی میگوید که انتخاب نمیکنند، بلکه به موقعیتهایی که آنها را انتخاب میکند، تن میدهند؛ همانطور که برای لیلا انتخاب میشود که از همسرش میثاق ـ که قصد مهاجرت دارد ـ جدا شود. برای روجا که موفق به گرفتن ویزا نمیشود، ماندن انتخاب میشود که با ارسلان باشد؛ به دلیل اینکه راه دیگری برای بهتر زندگی کردن سراغ ندارد.
هر فصل با راوی اولشخص روایت میشود. در بخش تابستان، سه راوی به روایت ساعتهای مختلف یک شبانهروز میپردازند. هر یک از شخصیتها در روایت خود، در تقاطع زمانی مشخصی به دو شخصیت دیگر برخورد میکنند و البته به لحاظ روایی، مستقل و خودبسنده نیز هست.
مخاطب با استفاده از خردهروایتهایی که از طریق گذشتهنگریهای پیدرپی ساخته میشود، با گذشته شخصیتها آشنا میشود. در همین حال، رویدادهای ناگوار ایجادشده در یک جامعه، به عنوان عاملی در تغییر دادن شرایط زندگی در زمینههای شغلی، اجتماعی، عاطفی، اقتصادی و به دنبال آن، ایجاد مقوله مهاجرت و آسیبهای آن، مسئله اصلی رمان است. میثاق، همسر لیلا که تمام رویاهایش را در رفتن دیده است و از لیلا جدا شده، بهعنوان انسانی رها شده از برزخ دوراهیها، دودلیها و وابستگیها، بتی از اطمینان و ثبات رضایت برای سه راوی است و رگههایی از تعلق خاطر بین او و هر سه راوی به چشم میخورد. با اینکه میثاق، لیلا را رها میکند، اما گویی شرایط جامعه، رها کردن لیلا و رفتن او را توجیهپذیر کرده و همه به آن تن دادهاند. با نگاهی جزیی به دغدغه این سه زن، میبینیم که لیلا، جلوتر از دو شخصیت دیگر حرکت میکند و دوراهیهای روجا و شبانه را پیشتر از سر گذرانده است. لیلا نمادی از فضای اصلی حاکم در جامعه است که دو روایت دیگر در دل او قرار میگیرند و لیلا محرک اصلی تحول دو شخصیت دیگر در پایان رمان میشود.
«پاییز فصل آخر سال است» از مبارزه همیشگی آدمها میگوید؛ با وابستگیها و ریشهها، با ترسها و تردیدها، تردیدهای بین ماندن و رفتن، بین رضایت و قناعت؛ آدمهایی که رویاهایشان را در یک عصر دلگیر پاییزی به واقعیت میبازند، پاییزی که فصل آخر سال میشود، یا هر فصل دیگری که رویاها در آن پایان بگیرد.
رمان «پاییز فصل آخر سال است» نمونهای از رویکرد نویسنده به نقش ابرقهرمانها در داستانهای جدید ایرانی است. در داستان نسیم مرعشی، دیگر خبری از آن قهرمانان آشنای پیشین که بر کلیت فضای داستان سایه میانداختند، نیست و آن سایه بزرگ بین چند شخصیت تقسیم شده است. البته نسیم مرعشی، منصف یا خوشبین بوده که عدالت نسبی را رعایت و سایه بزرگ را به تساوی بین شخصیتهایش تقسیم کرده است. از «پاییز فصل آخر سال است» لیلا به همان اندازه سهم دارد که «شبانه» سهیم است و درست به همان میزان از این نقش به «روجا» رسیده است. حتی شخصیت «میثاق» هم که در طول داستان حضور فیزیکی ندارد، تقریباً به اندازه سه شخصیت یاد شده در ذهن مخاطب بازسازی میشود. البته شخصیتهای دیگری مانند ارسلان را هم داریم که به هر حال از تقسیم سایهها سهمی بردهاند.
با آن که شخصیتهای داستان هر کدام مشکل خاص خود را دارند، اما در یک نکته، وجه مشترک دارند و آن، نارضایتی از موقعیتی است که در آن گرفتار آمدهاند. اغلب آنها رویاهای بزرگی در سر دارند که خودشان هم امید چندانی به تحقق آن ندارند.
این رمان اگر چه قهرمان واحدی ندارد، اما نارضایتی از وضعیتی که شخصیتهای داستانی در آن قرار گرفتهاند، موضوع واحد آن است؛ هرچند آنها نمیتوانند همه خواستههای خود را یکجا داشته باشند. برای به دست آوردن هر خواستهای باید یکی و در مواردی چند دلبستگی خود را از دست بدهند و این وسواس و دو راهیهای به هم پیوسته در طول داستان مدام تکرار میشود.
به طور کلی از زاویهای دیگر میشود اینگونه تعبیر کرد که سه شخصیت زن در این داستان، سه وجه یک زن هستند که در مقابل یک موقعیت واحد واکنشهای متفاوتی از خود نشان میدهند.
بخشی از داستان
دنبال تو میدویدم. روی سرامیکهای سرد و سفید سالن. در آن سکوت ترسناکِ هزارساله. هنوهنِ نفسهایم با هر گام بلندتر در گوشم تکرار میشد و گلویم را تلخ میکرد. بخش پروازهای خارجی آنطرف بود. امام نه، مهرآباد بود انگار. و سالن پروازش هی دورتر میشد. رسیدم به گیت. پشتت به من بود، اما شناختمت.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر