من فکر میکنم هنوز زنده باشد. از صحرا که برگشـتیم، هنـوز صـدایش در گوشم بود. باز انگار شبها صدایش میآید. آن یک «آخ» پشت آن در. پشت شیشههایی که مات بودند و مادر چشم به آن دوخته بود. وقتیکه تبر را میزد، فقط آن یک صدا بود و بس. هنوز هم میآید. سـمانه شبها بیـدار میشود،گریه میکند و میگوید: «صـدایش را میشنوم.» مادرم کاری از دستش برنمیآید. فقط میگوید: «بخواب! همه چیز تمام شد.» او میگوید: «نه مامان، باز اگر یک موقع صبح از خواب بلند بشوم ببینم آنجا ایستاده چه؟»
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر