در بخشی از رمان میخوانیم: «با خنده گفت: آرش هستم، گفتم شاید خسته شده باشی هی منو آقای محترم صدا میکنی. بعدم چرا فکر میکنی این مسخرهبازیه؟ شاید شما زندگی من باشید. آنقدر از شنیدن این جمله هول شدم که بلافاصله تلفن را قطع کردم، صورتم گر گرفته بود، قلبم چنان تند میزد که خودم صدایش را میشنیدم، دعا میکردم مادرم در این لحظات برنگردد و مرا با این حال نبیند. پسرهی پررو! تقصیر خودم بود، اصلا نباید دهن به دهنش میگذاشتم، باید همان لحظهی اول قطع میکردم، اصلا چرا با او حرف زدم که اینطور گستاخانه جواب بدهد؟ دستبردار نبود، دوباره شروع کرده بود، نزدیک یک ساعت پشت سر هم زنگ زد و من بی هیچ مکثی فقط تلفن را برداشته و قطع میکردم. این برنامه نهتنها آن روز بلکه تا دو هفته هر روز حولوحوش همان ساعت تکرار میشد و من که درسم را گرفته بودم، بدون هیچ کلامی فقط گوشی را برداشته و میگذاشتم. گاهی که خیلی درس داشتم و به تمرکز زیادی احتیاج داشتم، کلا تلفن را قطع میکردم. به پدر مادرم میگفتم به آرامش و تمرکز نیاز دارم و آنها هم که همیشه سعی میکردند راحتترین محیط برای درس خواندنم مهیا باشد، اعتراضی نمیکردند.»
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر