ناکجا در تلگرام
توییتر ناکجا را دنبال کنید!
فروشگاه کتاب ناکجا در پاریس
توسکستان

صفحه اصلی / داستان بلـــــــند /

داستان بلـــــــند

توسکستان

نویسنده: بهاره باقری
داستان بلـــــــند
ناشر: پرسمان
تاریخ انتشار: 1392
656 صفحه

    این کتاب را بخرید

  • نسخه چاپی کتاب از ناکجا
    27,90€
  • خلاصه کتاب
  • نظرات شما

  • خلاصه کتاب

    نگاهی از پنجره به بیرون انداخت. ششم خرداد بود و نسیم ملایمی برگهای سبز سپیدار را تکان می‌داد. یادش آمد که باید به سایه تلفن کند ولی به محض اینکه گوشی را دستش گرفت، پشیمان شد. حوصله روده درازی نداشت و می‌دانست که سایه دوست دارد سر فرصت حرف بزند. هرگز نمی‌توانست با او سر و ته صحبت را زود هم آورد. در کمد را باز کرد و مانتو آبی روشنی از چوب لباسی جدا کرد و شال سفیدش را روی سرش انداخت. با نگاهی که در آینه به تصویرش انداخت، راضی از انتخابش از اتاق بیرون رفت. کورش در حال تماشای تکرار برنامه نود بود... آتوسا گفت من یه سر با ارد می‌رم بیرون، زود برمی گردم... کورش نیم نگاهی به او انداخت... خوش بگذره! سر راه یه روزنامه عصر برام بخر!... حتما بابا جون! ارد پشت فرمان منتظرش بود. آتوسا سوار شد و بعد از خوش و بش کوتاه به سمتش چرخید و گفت: از وقتی بهم گفتی که تصمیم گرفتی از ایران بری، حسابی گیج شدم! ارد نگاهی به طرفش انداخت و گفت: ببین آتوسا! تو باید با این مسئله کنار بیای. ممکنه کار من یکسال طول بکشه ولی در هر حال من رفتنیم. نمی‌تونم اینجا بمونم و درجا بزنم.... پشت چراغ قرمز ایستادند و ارد ترمز دستی را بالا کشید. آتوسا گفت: این همه آدم اینجا زندگی می‌کنند و در کارشون پیشرفت می‌کنند، چطور فقط تو فکر می‌کنی درجا می‌زنی؟... ارد جواب داد: اینجا جای من نیست و اول باید خودمو برسونم تا بعد بتونم برای اقامت تو اقدام کنم....



    نظرات شما

    برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
    - ورود
    - عضویت

    نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
    با تشکر