در بخشی کوتاه از متن داستان که در پشت جلد «ملک آسیاب» آمده، میخوانیم:
«رو به باغ رفت، پا به علفزار گذاشت، آوای سیرسیرکها او را احاطه کرد. زیر شاخههای توت بر تختهسنگی نشست و ساقه خشک گندمی را از زمین برداشت بین دو انگشت چرخاند، فکر کرد؛ چه زندگی ملالآوری، بلاهت محض، دور باطل، آسیاب دوباره به آنها برگشته بود بیفایده، هیچچیز عوض نمیشد، زندگی او شبیه تعطیلاتی پایانناپذیر ادامه مییافت...»
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر