حساس ميكنم پر شدهام، چيزي دارد درونم سرريز ميكند. ميان اين همه رنگ نشستهام. صداي ماشينها از خيابان ميآيد. چراغ قرمز است، از بين نرده ها ميبينم. كنار فواره پسركي با كلاه نارنجي و شلوار آبي ميخندد. كلاغهاي سياه در آسمان آبي پرواز ميكنند. زني تنها با روسري صورتي از كنارم ميگذرد. خاطرات خاكستري در سرم دور ميزنند، لحظههاي رنگ پريده آينده انتظارم را ميكشند. ميشود با نوك تيز مداد بيسپر جنگيد، اما تا هست رنگ هست، مثل رنج كه پاياني ندارد.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر