...شبها لیلا در تختِ خود دراز میکشید و برقهای ناگهانیِ سفیدرنگی که از پنجرهاش معلوم میشد را نگاه میکرد. به صدای رگبارِ مسلسلها گوش میداد و تعدادِ موشکهایی را میشمرد که زوزهکشان از روی خانهشان گذشته با موجِ خود گچهای سقفِ اتاق را روی سرش میپاشیدند. بعضی شبها نورِ آتشِ موشکها بهقدری زیاد بود که میتوانستی با آن کتاب بخوانی و خواب هرگز نمیآمد و اگر هم میآمد رؤیاهای لیلا سراسر آتش و اعضای بدنِ جدا شده و ناله زخمیها بود.
نظرات شما
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید : - ورود - عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر