هر دو رفتند و رفتند تا به یک بیابان بیسر و پایی رسیدند که آواز خر به خدا نمیرسید. از بخت و اقبال آنها، زن درد زایمان گرفت. مرد دستش از همهجا کوتاه، رو به آسمان کرد و گفت، خدایا، در این بیابان برهوت، با این زن چهکار کنم؟ زن آه میکشید و از درد به خود میپیچید. مرد گیج شده بود و عقلش به جایی قد نمیداد. زنش دایه میخواست و بعد از یافتن، غذا میخواست، اما در آن بیابان جز خاک چیز دیگری پیدا نمیشد. مرد دید هرچه معطل کند، فایدهای ندارد. ناگزیر زنش را به امان خدا رها کرد و به امید اینکه به آبادی برسد، یک جانب بیابان را در پیش گرفت و رفت...
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر