من بهراستی خیلی خستهام. خسته از دردی که میشنوم و احساس میکنم. خسته از سرگردانی بر روی جادهها، تنها همچون سینهسرخی در باران. هرگز یار غاری نداشته ام که زندگیام را بیوقفه در کنارش ادامه دهم، هرگز یار غاری نداشتهام که به من بگوید، ما از کجا آمدهایم، آمدنمان بهر چه بوده، و به کجا می رویم. من خستهام، خسته از آدمهایی که با یکدیگر بدرفتاری میکنند. تمام این چیزها مثل خردههای شیشه درون سرم جرینگجرینگ میکنند. من خستهام. خسته از تمام دفعاتی که قصد کمک داشتهام، اما موفق نشدم. خسته از سرگردانی در تاریکی. بیش از هر چیز، خسته از درد و رنج. درد و رنج بسیار بسیار فراوان. اگر قدرت داشتم، به درد و رنج خاتمه میدادم، اما چنین قدرتی ندارم. انسانها بهدلیل عشقشان به یکدیگر کشته می شوند، بهدلیل عشقشان به یکدیگر. هرروز همین اتفاق میافتد، در همهجای دنیا.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر