... تا صبح، چند بار بیدار شدم و دوباره خوابم برد. باریکهای از نور شفق به داخل اتاق تابیده بود که از بستر بیرون آمدم. دیگر صدا قطع شده بود. خیالم راحت شد فکر کردم حالا دیگر خوابیده است. به خودم گفتم باید همینطور باشد. همهی ما هرقدر هم رنج و درد میبینیم کمی بعد بیحس و لمس میشویم و کاسهی صبرمان گودتر میشود. اما دمدمای غروب وقتی دیدم چراغ اتاقش روشن نشد و وقتی دیدم جز باریکهی سیاه و تاریک، از لای درزِ میان در و درگاهی خانهاش چیزی معلوم نیست، باز نگران شدم. مخصوصاً که صدای آزاردهندهی آن دستگاه را باز میشنیدم و بعد از آن شب نیز، هرشب میشنوم، که تا صبح خواب را به چشم من حرام میکند...
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر