مرتضا کربلاییلو: یک روز بهاری از سال هشتادونه، من و سه نفر دیگر در روستای کوهستانی گلنگش برابر عمارتی چوبی و ویران ایستاده بودیم. باد سردی میوزید و مه را از سر کوه سرازیر میکرد. من از دوستانم جدا شدم و عمارت را دور زدم و به آن سمتش که مشرف به درهی رودخانهای بود رفتم. کسی نبود. و صدایی نمیآمد جز شرشر دور آب. پای دیوار چوبی یک بوتهی گلگاوزبان دیدم. نزدیکش رفتم و نشستم و گلهایش را با احتیاط چیدم و در جیب پیراهنم گذاشتم. همانجا داستان قارا چوبان در ذهنم ساخته شد.
قاراچوبان یک داستان عاشقانهی شگفتانگیز است. نوجوانی بهنام عیّار که در بلاتکلیفی آزارندهای نسبت به آیندهاش بهسر میبرد با دختر هنرمندی بهنام مارال آشنا میشود و به او دل میبازد. مارال او را گامبهگام به جمع قاراچوبانها نزدیک میکند. عیّار یک شب کشف میکند که میان قاراچوبانها و نقشههای قالی ارتباطی مرموز هست و از طریق یک نقشه به ضیافت قاراچوبانها راه پیدا میکند. آنجاست که میفهمد قرار است از این پس چه زندگیای داشته باشد. این تازه شروع ماجراست...
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر