سر شب بود که خبر شدیم پیدایش شده است. مادرش دم در خانهی ما آمده بود و به سایه گفته بود که دخترش میخواهد من را ببیند. پیرزن گریه میکرده، انگار از آمدنش خوشحال نباشد. جز ما به کسی خبر نداده بود...
نظرات شما
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید : - ورود - عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر