اسحاق در گوشه حیاط، روی تخت سفری، دراز کشیده بود. طاق باز، با دست تا شده زیر سر، به تکههای بیحرکت و سربی ابر نگاه می کرد. هربار که انگشتان زمختش را لای موهای مجعد نقرهگون شقیقهاش فرو میبرد فنرهای تخت، که خودش جای برزنتهای پوسیدهاش انداخته بود، به صدا در میآمد؛ انگار ناله موشی پیر که به تله افتاده باشد...
نظرات شما
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید : - ورود - عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر