همین و همانجا منتظر میماند تا من سوار ماشین بشوم و ماشین راه بیفتد به سوی فرودگاه و بعد من توی ماشین بشنوم که در چوبی را میبندد و همانجا پشت در مینشیند و با صدای بلند آنقدر گریه میکند تا خوابش ببرد، درست مثل کیان و سپیده که میزند هواپیمای من همان لحظه که او بیدار میشود، مینشیند روی باند فرودگاه فرانکفورت...
نظرات شما
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید : - ورود - عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر