من به قصد خریدن اسب بیرون نرفته بودم. در مسیر بازگشت از کارخانه، از دور وانتی دیدم که اسب را میآورد نزدیک که شدند، انگار بدون این که خودمخواسته باشم. دستم خودکار رفت بالا و داد زدم: «دنبال جایی میگردین؟» یارو گفت: «این اسب رو برای فروختن میگردونیم.» منم پرسیدم: «اینجا توی این بیابون؟» یارو گفت: «این اسب رو از شهرستان آوردهایم. یه بابایی سفارشداده بود برسه به روز مسابقه. اما حالا انگار پشیمون شده باید نقدش کنیم نمیشه دو مرتبه ببریم شهرستان.» پرسیدم: «خوب حالا چند میفروشین؟» گفت: «اگر واقعاً سوارکاری و دلتو گرفته زیاد حساب نمیکنیم.» اولش یه میلیونخواستند. بعد سر هفتصد تومن توافق کردیم. دویست تومن را آنجا گرفتند. بقیهش هم قرار بود پونزده روزه بدم.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر