ناکجا در تلگرام
توییتر ناکجا را دنبال کنید!
فروشگاه کتاب ناکجا در پاریس
برادر مرده ام به آمریکا می آید

صفحه اصلی / داســــــتان کوتاه /

داســــــتان کوتاه

برادر مرده ام به آمریکا می آید

نویسنده: گروهی
مترجم: اسدالله امرایی
داســــــتان کوتاه
ناشر: نقش و نگار
تاریخ انتشار: 1393
192 صفحه

    این کتاب را بخرید

  • نسخه چاپی کتاب از ناکجا
    13,90€
  • خلاصه کتاب
  • نظرات شما

  • خلاصه کتاب

    مجموعه داستان «برادر مرده‌ام به آمریکا می‌آید» داستان‌های کوتاهی است رنگارنگ و برگزیده از نویسندگان پنج قاره جهان با وجود گوناگونی فرهنگ، ملیت و سرزمین‌ها، جملگی بازتابی هستند از تنگنا‌ها و دشواری زندگی بشری و نیز تلاش‌های انسان در رویارویی با دشواری‌ها. این مجموعه با ترجمه اسدالله امرایی از سوی انتشارات نقش و نگار روانه بازار نشر شده است. 

     

    داستانی که نام کتاب نیز از آن گرفته شده، نوشته آلکساندر گودین نویسنده‌ امریکایی روس تبار است که امرایی درباره او می‌گوید: «گودین عمرش چندان نپایید. اما این داستان او را جان آپدایک در مجموعه بهترین داستان‌های کوتاه امریکایی قرن انتخاب کرد. داستانی به غایت زیباست. امیدوارم در ترجمه آن حق مطلب را ادا کرده باشم.» 

     

    در بخشی از داستان «برادر مرده‌ام به امریکا می‌آید» می‌خوانیم: 

     

     «زمستان بود که به خلیج نیویورک رسیدیم. برف سنگینی زمین را پوشانده بود و انگار همه بندرگاه با حرکت قدرتمند قلم‌مویی رنگ شده بود. روی عرشه ایستاده بودیم، آفتاب بالای سرمان می‌تابید و این همه سفیدی چشممان را می‌زد. 

     

    نزدیک ما آب سبز و زلال بود و دور‌تر تیره و کثیف به نظر می‌آمد. یدک‌کش‌ها دور کشتی ما می‌گشتند و دود غلیظی را به سوی عرشه و صورتمان می‌پراکندند. هوای خلیج مه‌آلود بود. قایق‌های دیگر می‌غریدند و اعصابمان را به هم می‌ریختند. 

    شهر هرچه نزدیک‌تر می‌شد، وجه خاکستری آن بیشتر و آسمان‌خراش‌ها بلند و بلند‌تر می‌شدند. احساس می‌کردیم موجودات ریز و حقیری هستیم و از ‌ترس کِز می‌کردیم. دنیای جدید، سرمایی به جان ما می‌دمید که تا مغز استخوان حس‌می‌کردیم و همه‌اش مال فصل نبود. 

     

    کشتی تا جایی که می‌توانست به ساحل نزدیک شد، یدک‌کش‌ها به سرعت گاز دادند و کنار کشیدند. بعد صدای حرکت سنگین زنجیر‌های زنگ‌زده بلند شد. لنگر عظیم با صدای شلپ سنگین به آب خورد و پشنگه‌ها را به اطراف پاشاند. قایق‌های کوچک خود را به پهلوی کشتی رساندند. سرنشینان قایق‌ها تلاش می‌کردند توجه مهاجران روی عرشه را جلب کنند. فریادهای شادمانه استقبال‌کنندگان بلند شد که از دو طرف آشنایی می‌دادند. 

    فریاد یکی بلند شد و به دنبال آن یکی‌ دیگر که اسم مادرش را صدا می‌زد. صدا تیز بود و انگار از فاصله‌ای دور می‌آمد. همه کنار نرده‌های عرشه‌ کشتی جمع شدیم اما مادر تنها کسی بود که از روی نرده همه چیز را می‌دید. خواهر بزرگم چهارده ساله بود، من سیزده ساله بودم و کوچک‌ترین خواهرم نه سال داشت اما به خاطر زندگی سخت و مشقت‌بار، نسبت به سنمان زیادی کوتاه و لاغر بودیم. 

     

    از نرده‌ها بالا رفتیم، آن‌قدر که زانو‌هایمان به بالا‌ترین تیرک نرده‌ها رسید و آسمان‌خراش‌ها و بقیه‌ بندرگاه را دیدیم که عکسش چپکی توی آب افتاده بود. مادر هیجان‌زده دست تکان می‌داد و حواسش به ما نبود. ما هم چشم تنگ کرده بودیم تا جهت حرکت دستش را دنبال کنیم؛ پدر بود. 

     

    اولین بچه‌ای که او را شناخت من بودم و با حسی اندوه‌بار، سعی کردم احساساتم را به او نشان بدهم. وقتی راهی می‌شد، کودک‌ پنج ساله‌ای بودم و حالا پسر بزرگی شده بودم اما این لحظه برای من معنایی داشت که با بقیه فرق می‌کرد. 

    خواهر بزرگم از شادی توی پوست خودش نمی‌گنجید و همین‌طور گریه می‌کرد. لابد یاد خوبی‌های پدر افتاده بود، چون با او مهربان‌تر از بقیه بود. من به جز غم و تلخی و ناامیدی کودکانه چیزی یادم نمی‌آمد. خواهر کوچکم که وقت رفتن پدر هنوز در قنداق بود، آستین مادر را کشید و گفت: «مادر، کدام یکی پدر من است؟» 

    جنازه‌ برادر مرده‌ام، آن طرف آب زیر کپه‌ای خاک کم‌عمق می‌پوسید. خاک سفت و سرد بود و صنوبرهای جوان در باد می‌لرزیدند. 

     

    برادرم ناگهانی مرده بود. موقع مرگ با چشم‌های خسته و خردمند به ما نگاه می‌کرد و انگار می‌گفت: «می‌دانم که ‌مردنی هستم. غصه نخورید، خودتان را به زحمت نیندازید. گریه کردن برای مساله‌ بی‌اهمیتی مثل مرگ بی‌فایده است!»



    نظرات شما

    برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
    - ورود
    - عضویت

    نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
    با تشکر