حال خوشی داشتم. همه را از بالا میدیدم. زن دوستم را که غشغش میخندید و دامنش تا بالای پاهایاش پس رفته بود؛ آن پسرهی دیگر که کنج اتاق وا رفته بود و دهانش همینجور بیخودی میجنبید. جسته گریخته شنیدم میگفتند: یکی دیگه بار بزنم؟! "من چسبیدم به سقف. بهخدا. "دهانم را بازکردم لامپ را بخورم که مغزم کار کرد: "بابا خیلی داغهها!" دهنم بسته شد و دندانهایم تقّی صدا کرد. مثل سنگهای سیمانی لحد که میخوابند روی گور. گفتم: "گرمه! میخواین بچرخم بادتون بزنم؟" هرهر خندیدند.
چند برگ از این کتاب را اینجا در گوگلبوکز بخوانید.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر