کتابی را از قفسهی کتابها برمیدارم، خاکش را میگیرم و بازش میکنم. پارک خلوت بود برگریزان باشکوهی بهراه افتاده بود. دست در دست هم قدم میزدیم و من میگشتم بهدنبال یکی از آن نیمکتهای چوبی. جای دنجی یافتیم. زیر بید مجنون کنار دریاچه. سرش را گذاشت روی شانهام و ساکت ماند. کلاغها غاز کشیدند و چسبیدند به ابرها. دیگر وقتش رسیده بود. دستش را گرفتم و با هم از آن جماعت دور شدیم. لبخند دلربایی زد و دستم را فشار داد. گفتم، حالا دیگه میتونیم بریم سروقت اون نیمکت چوبی خالی و با آرامش بشینیم کنار هم، فهمیدی عزیزم؟
چند برگ از این کتاب را اینجا در گوگلبوکز بخوانید.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر