خاله سرش را به گوش مادر گذاشت و تند تند حرفهایی زد که چهره مادر کبود شد. بعد مادر گفت:« مگر معتمدی چه کار کرده , این ها که پدرش را سوزاندند. کارخانه اش را گرفتند. خانه نشینش کردند. اگر کسی نداند، تو یکی بهتر از هر کس می دانی .. » مریم و ناهید داشتند با هم بگو مگو می کردند. بعد ناهید بلند گفت: راستی مامان! مگر رضا نگفت بهرام رفته چریک شده؟ صورت صوفی داغ شد. مادر سرش را بالا گرفت: عفت! این دخترت چه میگوید؟ چشمانش داشت از حدقه بیرون میزد. خاله گفت: باز تو نسنجیده تخ کردی؟ رو کرد به مادر و گفت: کتره ای یک زری می زند. و چنان نگاهی به ناهید انداخت که ناهید از جا بلند شد.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر