به ساعتش نگاه کرد. پنج بود. خانم داوری حتماً رفته بود. از چند خیابان فرعی گذشتند و وارد خیابان اصلی شدند. خیابان شلوغ بود.
راننده گفت: رانندگی توی این شهر خراب مصیبتی شده، هی کلاج... هی ترمز... پول تعمیر هم خدا تومان میشود
به میدان که رسیدند، نگه داشت: این هم میدان ولیعصر
مرجان یک اسکناس به راننده داد و پیاده شد. با صدای بوق ماشین، برگشت.
راننده صدایش زد: خانوم...پانصد تومانی دادید و رفتید!
پولها را گرفت و توی جیب مانتوش گذاشت.
میخواست از خیابان بگذرد که پاسبانی صدایش زد: لطفاً، اینجا بایستید..
زیر لب غرید و کنار چند زن و مرد دیگر، جلو خط عابر پیاده ایستاد. چراغ قرمز شد و جمعیت حرکت کرد. آن طرف خیابان، وارد ساختمان شد.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر