... من مرگ را میشناسم. مرگ را، وقتی گیاه چسب بر دیوار خانهای در این بنبست میمیرد. بر تنهی خشک دیوار، مرگ که میرسد، گیاه چسب خاک میشود و برگهایش سبک با باد میروند. باد سرخ آن بالا چرخ میزند و از تنهی مردهی گیاه دود برمیخیزد. مرگ حضوری است صریح و قاطع بر نبض دیواری ته کوچهی بنبست. باریکهجوی سیمانی در طول کوچه خشکیده و جیوهی گرماسنج در لولهی باریک شیشهای سیاه میزند و بیحرکت. آب نیست و تهماندهی زندگی ته کوچهی بنبست، آخرین نفسها را میکشد. تلفن که زنگ میزند، ساکنان کوچه، گوشی را برداشته و برنداشته، میشنوند که صدایی از آنسوی خط میگوید: "جوی سیمانی کور شده است و دیگر رنگ آب نخواهد دید...
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر