دیگر سوت کشتیها و پرواز پرندگان برای او جلوه نداشتند. تیفانی هم مثل شهرش برایش یکنواخت و کوچک شده بود. مدتها بود که از لیدا خبر نداشت. نمیدانست چه شده، و تنها به آن تک خیابان دراز فکر میکرد که در آن قدم میزد. گذشت زمان به او آموخته بود که در خانهی دل به جست و جوی جهان باید رفت. توی آینه خودش را نگاه کرد. موهایش جوگندمی شده بود. بارانی را پوشید و سیگاری روی لبش گذاشت، و از کافه بیرون رفت.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر