خیرو روی گرد و خاکی که روی یگانه شیشه اتاق را پوشانیده بود، نقش یک دست را کشید. و بعد در حالیکه به برادرزاده و پسرش میدید، به سایهاش گفت، دردم درد دیدن اینها است. حسینی و حسنی را میگویم. پدر حسنی در جهاد مرد. مادرش رفت ایران عروسی کرد. حالا من ماندهام و او. کاش دستش میبود. حسینی بهترین قالیباف بود و اما حالا چه به درد میخورد...
نظرات شما
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید : - ورود - عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر