ولین باری که ماجرای آن شب را برای مریم تعریف کردم با تعجب نگاهم کرد و تا چند دقیقه چیزی نگفت. بعد، پرسید دوستش داشتی؟ سؤال خیلی عجیبی بود و عجیبتر اینکه حس میکردم آن لحظه در مورد آری و نه پاسخم مطمئن نیستم. گفت نباید بیدلیل خودم را سرزنش کنم، باید بیشتر به فکر آینده و روزهای روشن پیش رو باشم. از چند هفته قبل، با هم زندگی میکردیم. بیوه بود و در همان هتل آشپزی میکرد. میگفت تمام اوقاتی که مثل دیوانهها روی ماسههای ساحل راه میرفتهام، همهی حواسش به من بوده تا به آب نزنم و خودم را خلاص نکنم. اغلب به بهانهی آوردن لقمهی غذا یا ظرف آبی میآمد کنار دریا سراغم و سر صحبت را باز میکرد. میگفت دلش سوخته که انتخابم کرده، از اینکه میدید مدام بهخود میپیچم و انگار با موجود نادیدهای در جنگ و گریز هستم. اما من فکر میکنم تنها دلیلش کنجکاوی زنانه بوده است...
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر