"تنها ترسی كه دارم این است كه باور كنم زندانی تو نیستم و..." دروغ میگفت. تنها ترسی كه داشت آن بود كه وقتی به انبار كاه برگشت و زنجیرش كردند پایش را به زمین بكوبد و صدای زنجیرها را نشنود. اگر نمیشنید، اگر بوی پهن اسبها آزارش نمیداد، اگر چشمهای بازش خیلی از چیزها را نمیدید كارش تمام بود. چون حق با حیات بود و او رفته بود یكجوری به عوالم و آنجا مانده بود و زمان واقعی از او محروم شده بود.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر