بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
رویا
اینجا سرزمین تلخیهاست. سرزمین حسرتها. اینجا رویاها زود از یاد همه میرن. اینجا فردا همین امروزه. دیروزی هم نداره. یرما، اینجا باید به خیلی چیزها تن داد. اینجا سرزمین تندادنهاست.
محمد چرمشیر | رقص مادیانها
(تلخ، تلخی، حسادت، حسرت، حسود، دیروز، رویا، سرزمین، فردا، همین، یاد، یرما)
(تلخ، تلخی، حسادت، حسرت، حسود، دیروز، رویا، سرزمین، فردا، همین، یاد، یرما)
به رویا یا کابوسی که زمانی نامعلوم دیدهام فکر میکنم. در آن رویا داشتم عاشق زنی میشدم و در آن کابوس آن زن را کشتم و فکر میکنم منجی او بودم.
رویاهای بزرگ را که بکشند، خون بهپا میشود...
مُسلَّم ببین! | دنیا برای همین لذّتهای مُکدّر | تنهایمان گذاشته | که خوب بزاییم ناخالصیهای رویایی را که از پستانهایِ فکرِ تو | نحو میگیرد.
سخت است | با قاتلِ شببوها | درآمیختن، یکرنگ شدن | رویا را به گُذرگاهِ شرمساری سپُردن...