کتاب متشکل از داستانهای کوتاهی است که غفارزادگان آنها را در سالهای پایانی دهه ۶۰ و اوایل دهه ۷۰ نوشته است.
عنوان این کتاب نیز برگرفته از یکی از داستانهای این کتاب است که به جد بهترین داستان این کتاب محسوب میشود و انتشار این کتاب جایزه بیست سال داستان نویسی را برای این نویسنده به ارمغان آورد.
یکی از ویژگیهای مهم این داستانها فضای تعلیقی است که بر سراسر داستانها سایه افکنده و خواننده را تا پایان بردن هر یک از این داستانها بر جای خود مینشاند. فضای تعلیقی که غفارزادگان به خوبی به آن پرداخته و در هیچ جایی از کتاب بیرون نزده است.
... بیرون، شب بود و باد و برف…. زن، شب یخ زده را پشت در بویید…آهسته گفت: «میلرزی». باد، پوفههای برف را از لای در نیمه باز ریخت تو انبار. زن لرزان گفت: «میترسم». مرد از لای در چشم به بیرم دوخت. فکر کر؛ زن را باید همانجا توی اتاق میگذاشت. گفت: «امشب کار را یکسره میکنم.»
ما سه نفر هستیم، سگ، آشوب، گودال، باد و انتظار، نی مرداب، ماه نگار، مگس، زخم، چکه، شب شهربند عناوین داستانهای این کتاب هستند.
ما سه نفر بودیم؛ امیر و فیضی و دادا. و عجیب است که هیچ کاری نتوانستیم بکنیم. جلو چشم ما بردندش و ما برگشتیم به اتاق. ورقهای بازیمان را جمع کردیم و گرفتیم خوابیدیم. تا صبح صدای نفسهامان را شنیدیم و حرفی نزدیم هوایی که تنفس میکردیم سرد و گزنده بود و زیر پتوها بر سینههامان سنگینی میکرد. تا فردا ظهر به صورت همدیگر نگاه نکردیم و ظهر امیر بود که گفت ناهار چی بخوریم. ما جوابش را ندادیم و گذاشتیم فکر کند که به تنهایی باید این خفت را به دوش بکشد. هوا روشن شده بود و ما خوابمان نمیبرد. بیرون، باد تنوره میکشید و پوفههای یخ زدة برف را میکوبید به شیشه.
بخاری نفتش تمام شده بود و ما میلرزیدیم. کسی از ما جرأت بلند شدن نداشت.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر