میگذرم از کوچه از شهر
سایهام از نامیمیگذرد
که هر روز کم رنگتر میشود
بر دیوار تنهایی مانده است و
چشم چپش که در آن خورشید غروب میکند.
دُرناها از آسمان میگذرند
و صدای کبکی در سایه میماند
زنبیل تنهاییام را خالی میکنم
گوشهای از دلم بر باد میرود
بر کندهای خشک مینشسینم و
تو را از راهی که میروی باز میگردانم
به هم نگاه میکنیم آن پاییز یادمان میآید
مهتاب که میگذشت پای چپش میلنگید
و آهویی به جانب تاریکی میگریخت
چقدر جوان بودیم وقتی با سایهها قد میگرفتیم
حالا دوباره ترا گم کردهام
بیعشق زندگی گران و طولانی است
دیگر نمیبینمت اما برایت ستارهای را میخوانم
که هنوز طعم جوانی را پنهان کرده است
وقتی میروی آن درخت تنها را به یاد بیاور،
من آنجایم.
چند برگ از این کتاب را اینجا در گوگل بوکز بخوانید.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر