با شعر شروع شد و زندگی شعر را پشت گردنهها جا گذاشت. روح شعر، شاید از خراسان وزیده بود و از نفس مادرم میآمد که با همه بیسوادی، چند دیوان شعر در سینه داشت و مدام میخواند. نخست، بر دفاتر چهل برگ قدیمی مینوشتم و یادم هست رباعی بود. بعد، به شعر نو مبدل شد و برکاغذ پارهها و یاحواشی روزنامهها جا گرفت. هرگز، به اندیشه انتشارشان نیفتادم. چرا؟ روی هم انبار شدند و وقتی در سال 1380 از خانهام به غارت امنیتی رفتند، یک گونی بودند و در سیاهه اسناد جاسوسی من ثبت شدند. در غربت، دیگر عصر کامپیوتر بود و تقریبا هر چه مینوشتم از شعر و غیره، تایپ میکردم. چند تائی را هم منتشر کردم. مثلا همین دو شعر نخست . اولی تحت تاثیر عکسی از وقایع روز مصر، بر کاغذ جاری شد و نام شعر آبی گرفت. دومی را روی زمین نشستم و نوشتم، به هنگام که پرچم ملل بر آسمان آبی تاب میخورد. این روزهای تابستانی که در آرشیو کامپیوتری در پی چیزی میگشتم، از سر اتفاق شعرها را یافتم. چرا منتشرشان نکنم؟ این چرا هم مانند آن یکی بیجواب بود، اما جمع و جور کردن دفاتری را سبب شد. بخش نخست عاشقانهها در کتاب فصل مروارید آمده است. بخش دیگر ، همراه با سرودهای دلتنگی مرد گمشده در این کتاب.
چند برگ از این کتاب را اینجا در گوگلبوکز بخوانید.
با کلیک کردن روی این قسمت سری هم به صفحه فیسبوک این نویسنده بزنید.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر