ماما گفت قرار است از آن به بعد برادرزادهاش باشم و به او بگويم عمه دورا. گفت سرنوشتمان بسته به اين است كه او پسري هجدهساله كه به نظر بزرگتر و بيستساله ميآيد، نداشته باشد. گفت بگو عمه دورا. گفتم. راضي نشد. دوباره مجبورم كرد چند بار بگويم. گفت بايد يك جوري بگويم كه يعني باورم شده كه او از وقتي برادر بيوهاش هوراس مرده، مرا به فرزندي قبول كرده است. گفتم نميدانستم كه برادري به اسم هوراس داشته. نگاهي از سر رضايت به من كرد و گفت، البته كه ندارم، ولي با اين داستان اگر بتوانم سر به سر پسرش بگذارم، بد داستاني نيست. هيچ دلخور نشدم و نگاهش كردم كه داشت توي آينه به موهايش ور ميرفت. همانطور مثل زنها كوچولو كوچولو به موهايش دست ميزد كه بعدش آدم اصلا نميفهمد چه فرقي كرده است...
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر