...مهمانان ما چهار روز ماندند. همان اول، کار کردن با هفتتیر را به ما آموزش دادند. من نمیترسیدم و لنگلی هم نمیترسید. بهقدری عصبانی بود که مطمئن بودم حمام خون راه میاندازد. ماسیمو، بهدستور پدرش، سعی کرد سیم تلفن را از توی دیوار بیرون بکشد. لنگلی گفت: «بیا، من این کار را برایت میکنم، این چیز لعنتی هیچ استفادهای برای ما نداشته، هیچ وقت.» و چنان به تلفن ضربه زد که صدای بیرون آمدن تکههای پلاستیکیاش را از توی دیوار شنیدم و بعد به اتاق مطالعه پرتاش کرد و شیشهی یکی از قفسههای کتابخانهی پدرمان شکست...
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر