کتابی است که هر کس میتواند شعری، خطی، نگاهی، کلامی پیدا کند که بشود گفت صدای شخصیاش است: «یعنی همان چیزی که نویسندگان به آن میگویند معنا، تپانچه معروف چخوف، که باید در پرده آخر تیری از آن شلیک شود»
شگفتانگیزترین بخش کتاب، وقتی است که نویسنده تمام هستیاش را نشانت میدهد، او یک انسان عادی است: «در خواب من باران میآمد و صبح دشت خیس بود»
او یک زن است: «حرفی هست، که میخواهم بشنوی، حرفی فراتر از عشق، سپاس یا همآغوشی»
یک دختر است: «بعد از آن سکته مغزی، تو زن دیگری شدی، این درست که یاد گرفتم او را هم دوست داشته باشم، اما هرگز نشد از سر تقصیراتش بگذرم، که مادر واقعیام را، تو را، جایی میان رانههای برف، پشت قلههای بیوگی، پنهان کرد»
اویک مادر است «وقتی دوچرخه سواری یادت دادم، تو هشت سالت بود»
و همچنان یک انسان عادی است. این تمام چیزی است که ما این روزها در بین اخبار متفاوت جنگ و تحریم و تجاوز و تورم در حال فراموش کردنیم: اینکه چطور یک انسان عادی باشیم. اینکه چطور به تمامی زندگی کنیم، از لحظههای کوچکمان لذت ببریم، هر چند زنده بودن، همیشه با رنجها و سختیهایی همراه است که آن را خاص – به شدت خاص و خواستنی – میکند: «آنچه میخواهیم؛ هرگز ساده نبوده است؛ در میان اشیایی حرکت میکنیم؛ که خیال میکردیم میخواهیم: چهره، اتاق، کتابی گشوده؛ این اشیا نام ما را بر خود دارند؛ اینکه آنها ما را میخواهند».
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر