فنجان قهوه را برداشت و سر کشید، پاهایش را روی میز گذاشت، و از پس شیشههای بلند و بزرگ، به خیابان نگاهی انداخت. بیستوهفت سال از عمرش را در همین چهارراه گذرانده بود. اولین بار که به این ساختمان قدیمی پا گذاشت، جوانی بود که به کمک مادر و فروش چند تکهفرش، آنجا را خریده بود. حالا مادر نبود، دو دختر نوزده و بیستساله داشت، و موهایش رو به سپیدی میرفت و شکمش هم جلو آمده بود...
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر