چیزی در من شکسته بود. نمیدانستم چه چیزی، ولی هرچه که بود، هرگز در من جوش نخورد و درست نشد. تصویر آن مرد خپله توی سرم مثل شبح یک خرس سیاه، هی باد میکرد و بزرگتر میشد، تا آنجا که همه چیز را از فشار هیکلش له و لورده میکرد، همه چیز را، من و آن سه تا آقای مهربان و حتی خود پدرم را که تا آن روز به نظرم قویترین مرد جهان بود...
نظرات شما
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید : - ورود - عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر