روزی روزگاری مرد فقیری بود، هر چه کار می کرد، هر چه زحمت می کشید، باز همچنان فقیر بود که بود.
این مرد فقیر، روزی ناامید بلند شد و گفت که باید بروم و خدا را پیدا کنم، تا بدانم کی از این فقر و فلاکت خلاص می شوم. باید از خدا چیزی برای خود درخواست کنم و راه افتاد و رفت. بین راه گرگی دید.
گرگ پرسید: - بیا نزدیک تر آدمیزاد، کجا می روی؟
مرد فقیر جواب داد: - پیش خدا می روم، دردی دارم که باید به او بگویم.
نظرات شما
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید : - ورود - عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر