يادش افتاد كه قرار بود خيلی اتفاقها افتاده باشد، قرار بود قبل از چهل سالگی هزار اتفاق افتاده باشد، هزار معجزه غريب، هزار تصميم و انتخاب، هزار كشف و شهود و علم و اعتقاد. ياد آن روزها افتاد كه با چه سماجتی پايش را به زمين میزد و میخواست همه دنيا را قانع كند، ياد آن روزها كه قبول داشت و باور میكرد، آن روزها كه خيال میكرد همه چيز به او مربوط است، خوب و بد چيزها، بايد و نبايد چيزها، آن روزها كه صميمانه به خودش و ديگران میگفت: «ما نيامدهايم تماشا كنيم، ما نيامدهايم كه با گوش بسته و زبان لال بنشينيم و بگوييم بله، چشم، همينطور است، ياد روزهای جوانی افتاد، روزهايی كه نقشه میكشيد و هزاران هدف داشت، روزهايی كه لهله زنان منتظرشان بود و جای خودش را در ميان آنها مشخص كرده بود. سعی كرد فكر نكند. سعی كرد آن روزها را مثل يك عكس كهنه غم انگيز قديمی توی جيبش پنهان كند و در اولين فرصت به دور اندازد. توی سرش چيزی مثل حلقههای روی آب چرخ میخورد و كنار میرفت. فكر كرد شايد اشتباه شده است. شايد حساب زمان از دستش در رفته است. مگر میشود يك مرتبه چشم باز كرد و ديد كه نصف عمر رفته است. مگر میشود يك مرتبه سی و نه تا شمع خريد و همه را با يك فوت خاموش كرد...
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر