خانهی مادربزرگ را فروختهاند و ساعت بزرگ دیواری در منزل یکی از داییهاست، آخرین دایی. گه گاه، در نیمه شبی بیخواب، تیک تاک موذی آن را در ته بالشم میشنوم و میدانم که این ساعت بعد از ما هم خواهد بود و از سماجت عقربههای چرخان آن دلم میگیرد. و بعد، نزدیک به روشنایی صبح عطری گوارا، مثل نفسی سبک و متبرک در اتاقم میپیچد و نوازش دست همیشه مهربان گوهرتاج خانم را روی پیشانیام حس میکنم و دلم باز پر از ولولههای کودکی میشود. میدانم که در نوازش این دست آشنا حرفی قدیمی خفته است، حرفی ساده و سالم و سبکبار، مثل آواز بازیگوش پریها، فراسوی تیک تاک دلهره انگیز ساعتهای جهان...
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر