هوا گرگومیش بود و خورشید بیصبرانه منتظر طلوع. سیاهی خوب میدانست دیگر وقت رفتن است اما میخواست خود را به بیخیالی بزند و کمی دیگر هم بماند. صبح بود. نسیم خنک سحرگاهی با هزار زحمت خود را از لای پنجرهی نیمهباز وارد خانه کرد. از پاسیو گذشت و به پنجره نگاه کرد که با وسواس خاصی انتخاب شده بود. شیشههای رنگی و مشبک پنجرهی وسطی اتاق پذیرایی را از پاسیو جدا میکرد. سقفها با دقت خاصی گچبری شده بود. گچبریها آماده و کارخانهای نبودند؛ حرف میزدند، احساس داشتند. دست هنرمندی آنها را با ظرافت و زیبایی ساخته بود و چهقدر به قرنیزهای گوشهی دیوار میآمدند.
فضای خانه نیمهروشن بود. مبلمان چوبی و آینهی روی دیوار، با گچبریهای منحصربهفرد، از اتاق نشیمن تابلویی بینظیر میساخت. کنار اتاق راهرویی کوچک و باریک بود و سه در چوبی. در اتاق وسطی دولنگه بود و یکی از لنگهها باز بود. نور کم بود و اجازهی سرکشی نمیداد، اما چیزی که بیش از همه به چشم میآمد پرندهای بود که پشتش به در بود.
چند برگ از این کتاب را اینجا در گوگلبوکز بخوانید.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر