پدر: نگریستم. اسبی در آتش میسوخت. ترسیدم. روی بهسوی دیگر کردم. باز اسبی دیدم که در آتش میسوخت. هولزده روی بهسوی دیگر کردم. باز آن اسب دیدم که در آتش میسوخت. دلم از آنچه بود به درد آمد. چشم بر هم نهادم. به سمرقند بودم. به باغ سلطان سمرقند. من در آتشی فرو بودم که اسب در آن میسوخت. سرخپوش آنجا بود و مرد. تیغی به دستم بداد. گفت.
نظرات شما
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید : - ورود - عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر