پرنده به پنجره می کوبید، من خواب می دیدم در جنگلی پر از فریاد درختان – شیر، تو را دوست داریم که گیاه خواران را میخوری و گیاهی را نمیخوری – میدویدم، بیدار شدم، پنجره را باز کردم، پرنده داخل شد، از میان عطسهام گذشت و چون تاجی بر سر مجسمهی نیمه ساختهی روی میز کارم نشست و اسرافیل آن روز من شد، اگر آن پرنده نبود خواب می ماندم، هوا ابری میشد
با عجله خانه را ترک کردم. کولی ام؛ صبح ها خورشید را از بچه های آن طرف زمین می گیرم، غروب به بچههای این طرف میدهم.
آن غروب، هنگامیکه به خانه برگشتم، پیش از آن که کلید را در قفل بچرخانم، در باز شد، با چشمان بسته پرسیدم شما؟
گفت: بانو ... ناپدید شد.
بعد از آن، همه چیز زیبا شد، اما من ...
راستی، اگر جایی بانو را دیدی نشانش را به من بگو و مرا ببخش که تا پایان عمر به تو حسادت خواهم کرد، که این بار، تو، اول، بانو را دیدهای.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر