از ساعت پنج که به خانه رسید، یکراست رفت توی اتاقش و شروع کرد به خواندن کتاب خانم نویسنده. داستان کتاب برایش خیلی جالب بود. تا حالا داستان عاشقانه نخوانده بود. پدرش میگفت، اینا چرت و پرته، فکرتو خراب میکنه. دو صفحه که میخوند، برمیگشت و جملهای را که خانم نویسنده روی صفحهی اول کتاب برایش نوشته بود، میخوند، این نسخه را به جوان فداکار، آقا رضا هدیه میکنم. دلآرام...
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر