زمان با پنجههای زهرآگینش به زنجیرم کشانید.
نگاهم مات رقص گرمناک آرزوها بود.
ز ساغرهای امید ظفرمند
به کام تشنگان زندگی میچکانیدند.
من اما در شتاب خود بهجا، خاموش
دچار مستی جام تلاش خویش بودم.
چنان بودم که در هر رهگذر (هر جا گذشتم)،
دل بیگانگان را سوخت رنج من، تلاش من، شتاب من.
رسید آخر که رنج تن بپوشانم به شادیهای هستی.
چند برگ از این کتاب را اینجا در گوگل بوکز بخوانید.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر